به نام خدا
ادامه از نقطه خروج 2 ...
خوب، رسیدیم به آخرین محل آپدیت شده ی قرار ملاقات و نزدیک زمان قرار بودیم که من رفتم بالاتر از محل قرار جایی رو پیدا کردم که مشرف باشه به محل و منتظر نشستم تا ببینم چی میشه ...
چند دقیقه ای از ساعت ملاقات گذشته بود که خبری از دوستم نشد و من هم دیگه تماس نگرفتم -طبق خصوصیات اخلاقیم که دیگه برای چندمین بار کلاً تماس نمی گیرم و برای آخرین بار چند دقیقه منتظر می مونم و بعد کلاً یک طرفه کنسل می کنم...- منتظر بودم و محل رو زیر نظر داشتم. که سر کله ی دوستم با یک نفر دیگه پیداشون شد تو محل قرار. منتها اینارو که از دور داشتم می دیدم مستقیم نرفتن سر قرار رفتن اطراف رو ی دوری زدن و ی نگاهی انداختن و بعد تا نزدیکی محل قرار اومدن جلو و سرک کشیدن و برگشتن رفتن عقب و به من زنگ زد.
گفتم چطوری خوش قول، که ی عذرخواهی کرد و گفت نمی بینمت کجایی پس؟ چه لباسی پوشیدی و از این حرفا، گفتم من دارم می بینمت اتفاقاً بیا جلو من همینجا نشستم که، خلاصه اومد جلو و همچنان وانمود می کردن که منو نمی بینن ولی اومدن رسیدن و حضوری دیدیمشون. خیلی تعجب کردن از منطقه ای که ایستاده بودم و البته منم گفتم که مثلاً همینجا میشد نقطه قرارمون و مثلاً بلد نبودم اونجا رو اشتباهی وایسادمو و از این حرفا. حالا بر خلاف انتظار من که الآن میریم شرکت - قرار بود بریم محل اسکان شرکت نه ساختمان کارگاهی و اداری- گفتن بشینیم ی گپی بزنیم ...
اون فردی که همراه دوستم بود رو بعنوان معاون آموزش نیروی انسانی معرفی کرد.
حدود یک ساعتی ما با هم صحبت کردیم - شما بخوانید مصاحبه تخصصی و روانشناسی- و اینجا متوجه شدم اون فرد معاون آموزشی آدم باسوادی نیست و تقریباً چیزهایی رو که از دیگران شنیده رو داشت تکرار می کرد و به اسم تجربه قالب می کرد.
ادامه دارد...