دست نوشته های یک مهندس

توبه کسانی که گناه می کنند، تا وقتی که مرگ یکی از ایشان در رسد، می گوید: «اکنون توبه کردم.» پذیرفته نیست. نساء : 18

دست نوشته های یک مهندس

توبه کسانی که گناه می کنند، تا وقتی که مرگ یکی از ایشان در رسد، می گوید: «اکنون توبه کردم.» پذیرفته نیست. نساء : 18

هرکه گردد در جهان چون بو تراب
بازگرداند ز مغرب آفتاب «اقبال لاهوری»

وحید حاجیلو هستم کارشناس ارشد اصلاح نباتات، علاقمند به سیتوژنتیک و آزمایشگاه. پس از عمری -حدود 15 سال- وبلاگ نویسی در میهن بلاگ به اجبار و با تأسف که این سیستم وبلاگ دهی برای همیشه قراره خاموش بشه، مجبور شدیم کوچ کنیم و این شد که اومدیم به رسانه ی متخصصان و اهل قلم پیوستیم.

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

نقطه خروج

به نام خدا

این یک داستان تخیلی و ساخته و پرداخته ذهن نویسنده نیست.
روایتی است آزاد از یک سفر...

با ما همراه باشید.

ماجرا از یک استوری شروع شد.

یکی از دوستان از سفر خودش استوری گذاشته بود.

کنجکاو شدم که کجا به سلامتی؟
گفت میرم فلان شهر، کار پیدا کردم. - بنده خدا چند وقتی بود دنبال کار خوب بود، از مجموع 3-4 سالی که وارد بازار کار شده بود. مدام تغییر شغل می داد و از این شاخه به اون شاخه می پرید، کار مورد علاقه اش رو پیدا نکرده بود هنوز. از کار در رشته ی تحصیلیش بگیر تا کار در شغل های مختلف از بازاریابی و تولید محتوا بگیر تا بازیافت مواد و کارهای تخصصی تو رشته ی خودش و... . در شهرهای مختلف کار کرده بود جاهای مختلف و افراد مختلف رو باهاشون همکار شده بود و خلاصه همه و همه ی این کارها هنوز نتونسته بود راضیش کنه چه به لحاظ مالی و چه به لحاظ روحی و اون حس رضایت درونی از خودش و کارش و البته به قول و گفته ی خودش اون حس مفید بودن و البته امنیت شغلی.-

بگذریم، گفت کار پیدا کردم و خیلی هم گویا موقعیت خوبیه و دارم میرم دنبال زندگیم. ما هم برای این دوست قدیمی آرزوی موفقیت و توفیق روز افزون کردیم و به خدا سپردیمش.

این مسأله رو هم بگم رفاقت ما با این دوست قدیمی بر میگرده به حدود 8-9 سال پیش و دوران دانشجویی، پسر خوب و مقیدی بود، از انسان های شریف و با وقار که ما با هم در دوران دانشجویی همکاری هایی هم داشتیم در زمینه ی کارهای تشکیلاتی و البته بیرون از دانشگاه بعنوان کسب و کار و... . کلاً برای من فرد قابل اعتمادی به حساب می آمد.

این ماجرای استوری گذشت و ی مدت بعد...

همه چیز با یک تماس ادامه پیدا کرد:

دیدم گوشیم زنگ می خوره، همون دوستم بود. برای احوال پرسی زنگ زده بود. بعد از گفتگوی مختصری اندر جویای احوالات همدیگه شدن. از کارش پرسیدم که آیا موفقیت آمیز بوده و راضی هست از کار جدیدش؟

بد نبوده کارش گویا و با هم که صحبت می کردیم به طور کلی احساس خرسندی و رضایت کرد و از این ناراحت بود که چرا تا الآن وقت و عمرش تلف شده و این کار و کارهای مشابه رو نتونسته بود به دست بیاره. فلذا ی بغض خاصی تو گلوش بود و نتونست زیاد صحبت کنه. اما ی جمله گفت وقتی در مورد نوع کارش پرسیدم: فعلاً معلوم نیست کارم چیه و تو کدوم قسمت قراره کار کنم و واقعیتش هنوز حتی نمی دونم اینجا چیکار می کنن تو این شرکت، ولی پول خوبی میدن و از درآمدم راضی ام.

من هم فکر کردم که خوب بنده خدا تازه رفته هنوز روزهای اول چیزی رو در جریانش نیست. پس زیاد اهمیت ندادم و گفتم عیبی نداره هنوز مثل آلیس در سرزمین عجایب هست چون بین حرفاش گفت شرکت مهم و بزرگیه... و زیاد اهمیت ندادم به این حرفش.

 

اینم گذشت تا رسیدیم به تماس بعدی

 

چند روز بعد از تماس اخیر، ی زنگ زد بهم و عذرخواهی کرد بابت اون روز که زیاد حالش خوب نبود و نتونسته بود خوب صحبت کنه. -اشاره به بغضی که کرده بود و...-

گفت که بخاطر این ناراحت بودم که بعد از چند سال دانشگاه و سربازی و بازم دانشگاه و کارهای پژوهشی و کار در شرکت های تخصصی و ادامه در شرکت های دانش بنیان اساتید و همه و همه، رسیدیم به بی پولی و تن دادیم به کارهای غیر تخصصی مثل بازاریابی و .... از جامعه گرفته تا خانواده و شکست در انتخاب همسر و ناکامی در ازدواج و.... از همه ی اینا گویا ناراحت بوده و این بار در این تماس گفت که حد اقل با این کاری که پیدا کردم خوشحالم و خوشحالم که بعد از عمری می تونم سر و سامانی بگیرم و این حرفا.

خلاصه خیلی راضی بود و ابراز رضایت می کرد. با این حال هنوز نمی دونست کجا داره کار می کنه و کارش چیه، و به طور کلی وظیفه اش مشخص نبود و هنوز غرق شادی در این موفقیت پیدا کردن شغل خوب بود و همچنان تأکید داشت که درآمدش خوبه و این بود که خیلی راضی بود.

من اینجا واقعاً کنجکاو شدم، گفتم شما الآن نزدیک یک ماهی هست رفتی مشغول شدی و عجیبه که هنوز نمیدونی چیکار می کنی؟ چطوریه این شرکته بابت کاری که نمی کنی پول خوبی بهت میده، اینجا ی مقدار اطلاعات پرت و پلا داد بهم و آخرشم گفت که الآن عین دوره ی کارآموزیه...
اینجا متوجه شدم که نه اینکه ندونه کجا و چیکار داره میکنه، نمی خواد اطلاعات صحیح بده.

این بود که منم از سر کنجکاوی و البته بیشتر تعارف الکی و شوخی گفتم حااااجی حالا که کار خوبیه، دست مارم بگیر. نیرو نمی خواین؟
اینم انگار از خدا خواسته -گویا واقعاً زنگ زده بود اینطوری صحبت کنه و اعلام رضایت کنه تا منم درخواست همکاری بدم و ایشان هم منو جذب کنه-

این جذب رو داشته باشید تا بعداً باهم در موردش صحبت می کنیم.
بله خلاصه گفت من می پرسم از همکاران و کارگزینی شرکت ببینم اگه نیرو خواستن شما هم بیای کی بهتر از تو...

 

ادامه دارد...

  • ۰۰/۰۵/۰۳
  • vahid hajiloo

دوست

دوستی

زندگی

زندگینامه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی