به نام خداروزی گذشت پادشهی از گذرگهیفریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاستپرسید زان میانه یکی کودک یتیمکاین تابناک چیست که بر تاج پادشاستآن یک جواب داد چه دانیم ما که چیستپیداست آنقدر که متاعی گرانبهاستنزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفتاین اشک دیدهی من و خون دل شماست